من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با موضوع «یاد ایام» ثبت شده است

سلام. بعد یه مدت نسبتاً طولانی برگشتم.
یه مدت حالم خوب بود؛ ولی نمیدونم چرا دوباره چند روزه حالم بد شده!
یعنی میدونم چراها! دقیقاً از وقتی دوباره دیدمش، حالم دگرگون شد. :(
حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

میدونم این مطلبم چرته؛ ولی مینویسم تا حالم خوب بشه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
نوید

سلام. امروز یکسری اتفاقاتی افتاد و پیامکایی بین من و خانم نوشین رد و بدل شد که باعث شد تاحدودی منطقی تر به ماجرای بانو نگاه کنم؛ ولی اعصابم بد ریخت به هم! تا یک ساعت دستام میلرزید!
صبح سرکلاس آتلیه، یواشکی از بانو عکس گرفتم؛ البته چون متأسفانه نور محیط کم بود و مجبور شدم ISO رو ببرم بالا، عکسش نویز زیادی داره! تازه نزدیک بود استاد بزنه رمم رو فرمت کنه که جلوشو گرفتم :)
شب اومدم عکس رو دور از چشم بقیه بگذارم که یهو چشمم خورد به یه پوشه آشنا! پوشه ای که یکی دو سال پیش تو اوج خوشی و با هزار امید و آرزو و فکر و خیال خوش، چندتا دونه عکس خاص رو توش بایگانی کردم که یه روزی ازشون استفاده کنم، یا حداقل ببینمشون و یاد روزای خوش زندگیم بی افتم؛ روزایی که اصلاً فکرشم نمیکردم یه روزی بیان! اما چه حیف که روزای خوشم خیلی زود به سراومد و جاشو داد به یه پایان تلخ همراه با یه تلخی بی پایان! عکس بانو رو هم همونجا بایگانی کردم :(

به خدا دارم دیوونه میشم از فکر و خیال و سبک سنگین کردن و ... :( امتحانات پایان ترم هم نزدیکه! خدایا کمک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۳
نوید

سلام. این عکس ها، دست رنج یک هفته سفر معنوی راهیان نوره. ان شاءالله که اثر و برکتشو تو زندگیم ببینم ...

نمایی از یادمان طلائیه حسینیه و گلزار شهدای طلائیه نمایی از یادمان طلائیه

لودر منهدم شده راز و نیازهجده ساله مادرم ...

خادمان یادمان طلائیه خادمان یادمان طلائیه

برای دیدن سایز اصلی تصاویر و مشاهده توضیحاتشون، روی هر عکس کلیک کنید.
درصورت درخواست تصاویر در سایز اصلی، با ذکر مورد استفاده، با من تماس بگیرید. (نظر بگذارید)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۵۰
نوید

سلام. این عکس ها، دست رنج یک هفته سفر معنوی راهیان نوره. ان شاءالله که اثر و برکتشو تو زندگیم ببینم ...

پادگان دوکوههغروب دوکوههمحوطه پادگان دوکوهه

رصد یادمان فتح المبین یادمان فتح المبینیادمان فتح المبین

یادمان فتح المبینما ایستاده ایم! سیم خاردار و گل

برای دیدن سایز اصلی تصاویر و مشاهده توضیحاتشون، روی هر عکس کلیک کنید.
درصورت درخواست تصاویر در سایز اصلی، با ذکر مورد استفاده، با من تماس بگیرید. (نظر بگذارید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۰۵
نوید

حسینیه گردان تخریب

سلام. بعد حدود یکسال برگشتم دوکوهه و حسابی تجدید خاطره کردم؛ حتی با اینکه خیلی چیزا عوض شده بود و خیلی از بچه ها هم نبودن! رفتم تو ساختمون گردان حبیب گشتی زدم و از روی پشت بومش، کل منطقه رو رصد کردم. هنوز همونطور بود؛ سرسبز و خونگرم! شب هم رفتم گردان تخریب و به یاد اون 40 شبانه روزی که اونجا خادم بودم و نفی کشیده بودم و آدم نشدم، پیاده و قدم زنان رفتم و برگشتم. البته با 2 تا دوربین و یه سه پایه روی دوش ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۲۶
نوید

نخلستان

قطع کردن سر درخت نخل، توهین خیلی بزرگیه! خصوصاً از نظر مردم خونگرم و باغیرت خوزستان! بعثی ها در طول 8 سال دفاع مقدس، سر حدود 4 میلیون درخت نخل را بریدند ...
سلام. این عکس رو خودم گرفتم. لطفاً اگه جایی استفاده کردید، لینک منم فراموش نکنید! ان شاءالله بزودی عکس های سفرم رو میگذارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۳۴
نوید

:) نوروز سال 1389، خادم یادمان فتح المبین بودم. اون روز مسئولیتم تو پارکینگ یادمان بود که یهو دیدم یه پژو 206 صندوقدار پارک کرد و یک زن و شوهر با دو تا بچه شون (یک پسر و یک دختر) از ماشین پیاده شدن. یکم که دقت کردم، دیدم پدر خانواده (راننده) سرلشگر عزیز جعفری فرمانده کل سپاهه؛ با لباس شخصی و بدون محافظ! خیلی خوحال شدم از دیدنش و رفتم جلو و باهاش سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و ایشونم با گرمی برخورد کرد و با خانواده رفت تو یادمان ...
:( یکی از دوستام تعریف میکرد چند سال پیش تو ایام نوروز، سرلشگر صالحی فرمانده کل ارتش اومده بود بازدید از یادمان شلمچه؛ البته با لباس نظامی و کلی خدم و هشم و محافظ مسلح! تازه یه سرباز هم با فرچه دنبالش بود که یکوقت خدایی نکرده روی پوتین های تمیز و براق ایشون خاک نشینه! و صد البته نمیشد بهشون نزدیک شد. البته سال 1385، شخصاً پرم به پر ایشون (البته ببخشید محافظای ایشون!) خورد و تنها چیزی که میتونم درباره اش بگم اینه: صرفاً یک نظامی!

صرفاً جهت مطالعه:
بازدید سردار جعفری به همراه خانواده از زیارتگاه شلمچه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۲۲
نوید

سلام. تو مدرسه راهنمایی نمونه دولتی با هم درس میخوندیم. بیشتر از 10 سال پیش! اسمش محمدمرصاد بود و پدر و مادرش هردو دکتر بودن و وضع مالشونم خوب. درسشم خوب بود. اون روزا از طریق جلسات قرآن و هیأتی که خارج از مدرسه توسط معلم دینی و قرآنمون (که انسان بسیار وارسته ایه که هنوزم با هم در ارتباطیم) برگزار میشد، بیشتر با هم بودیم و میدیم که داره به فساد اخلاقی کشیده میشه. مدرسه تموم شد و اونم دیگه جلسات قرآن و هیأت نیومد.
تا اینکه یکروز از طریق همین معلممون، مطلع شدیم سکته مغزی بدی کرده و تا نزدیکای مرگ رفته! اما خدا خواست و برگشت. الان به سختی تکلم میکنه و راه میره. البته دیگه اون محمدمرصاد سابق نشد! نمیدونم چرا و چی شد؛ اما از وقتی برگشته، تبدیل شده به یه بچه هیأتی و بچه مسجدی. هروقت نماز میرم مسجد محلشون، صف اوله. محرما هم پای ثابت هیأته.
همون اوایلی که این اتفاق براش افتاده بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بود، یکی دوبار با چندتا از بچه های دوره راهنمایی و معلممون رفتیم دیدنش. اما اعتراف میکنم فراموشش کردیم! هممون! امروز که زنگم زد، حقیقتاً شرمنده شدم که حتی شمارشو تو گوشیم ندارم ...
دیروز فیلم چ رو دیدم. حقیقتاً زیبا و تأثیرگذار بود. پیشنهاد میکنم حتماً ببینید تا اندکی با حقیقت جنگ آشنا بشید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۸
نوید

سلام. دو سال پیش تقریباً همین روزا، قرار شد بشم مسئول پشتیبانی یکی از اردوهای جهادی توی یکی از مناطق استان خوزستان. اون سال من به دلیلی نتونستم برم، یکی دیگه از دوستان هم که میخواست بره نتونست و بالاخره قرار شد امیرحسین بره. امیرحسین صابری؛ یکی از خادمای سال قبل تو منطقه فتح المبین. منتها اینقدر شر و شور بود و پرهیاهو که تا تعهد کتبی ننوشت، اجازه رفتنش صادر نشد! بالاخره نوشت و امضاء کرد و رفت و شد مسئول پشتیبانی اردوی جهادی! مسئولیتی که اول قرار بود من به عهده بگیرم!
خلاصه؛ روزها پشت سرهم سپری میشدن تا اینکه یه شب، یکی از بچه ها بهم زنگ زد و گفت «امیرحسین رفت!» به همین سادگی! گویا داشتن با ماشین میرفتن خرمشهر برای خرید که یه کامیون از روبرو بهشون میزنه و تمام! دو نفر شهید میشن (امیرحسین و یکی از بچه های دزفول) و دونفر دیگه هم درب و داغون! و ازهمه بدتر اینه که بنیاد شهید، این دوستان رو شهید و جانباز حساب نکرد. چون از نظر این بنیاد، فقط کسایی که تو منطقه درگیری کشته بشن، شهید حساب میشن. توی تهران هم خیلی چون خیال میکردن از شهدای فتنه هست (موضوع مال اواخر سال 88 هست)، خیلی سخت گذشت. عکساشو پاره میکردن ، فحش میدادن و ... . درکل خصوصاً به خونوادش خیلی سخت گذشت.
خدا ان شاءالله آخر و عاقبت هم ما رو ختم به خیر کنه! تو عصبانیت، یه حرفایی به یه نفر زدم که خیلی پشیمونم! از صمیم قلب! امیدوارم منو ببخشه ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۰
نوید
سلام. دلم خیلی گرفته. امروز تو ماشین یکی از بچه ها، یه آهنگ قشنگ و قدیمی از ا ب ی گوش کردم. رفتم تو حال و هوای قدیم. نمیدونم چرا؛ ولی دلم عجیب برا اون حال و هوا تنگ شد. برا مادربزرگام، برا دورهمی های فامیلی، مهمونی های با بهانه و بی بهانه توی خونه، جمع شدن پسردایی ها، پسرعمه ها، دخترعمه ها تو یه اتاق کوچیک، اسم فامیل بازی کردنا، جر زدنا، مسخره بازی درآوردنا، شوخی ها و خنده های از ته دل، دوست داشتنای بی غرض! دلم تنگ اون روزاست ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۷
نوید